چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: "زن! جاش را نگاه دار كه یكی از جمله چهل تا آمده، یكی از گندههاش هم هست!" مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: "ای وای بر حال ما چكار كنیم؟"
آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: "ای زن بدان حالا از جمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخ شان داغ شد.
شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند. سه تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: "بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیك شدیم!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند.
پس از شور و مشورت از پشتبام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: "ای آقا! خواهش داریم..." رمال گفت: "چه خبر است؟" گفتند: "دست ما به دامن تو، ای رمال راست میگویی، ما اموال شاه را دزدیدهایم، بیا همه را به تو تحویل میدهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: "شاها اموال را پیدا كردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند.
رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت كیست؟" گفتند: "از زن رمال قدیمی شاه" گفت: "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند.
پس زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: "دیگر برای من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو" شوهر گفت: "زن! نمیشود" زن گفت: "من راه یادت میدهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد".
فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمالباشی را احترام زیادی كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: وقتی حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یك پای او را تنگ بگیر و از تختگاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت میشوی".
رمالباشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیشبینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیكتر میشد. زن از چاره جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمیگفت چون طالع از پی طالع میآمد اما رمال غصه میخورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهدهاش برنیاید.
آخر یك روز شاه او را با عدهای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتی آهویی را دنبال میكردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بیآنكه كسی از همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های كی میتواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت: "دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیشآمدها مطلع كنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضربالمثل را به زبان آورد كه یك بار جستی ای ملخک، دو بار جستی ای ملخک، بار سوم چوب است و فلك ...
مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیقه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چه كنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: "باركالله! مرحبا! تو رمال درجه یك دنیا هستی!"
نظرات شما عزیزان: